نماز جمعه تمام شده بود. امروز آخرین جمعه قبل از 7 اسفند که قرار است مردم با حماسه ی حضور خود فردی لایق را به عنوان وکیل خود از دیار زرند و کوهبنان به بهارستان بفرستند، بود.

همین موضوع کاندیداهای زیادی را به نماز جمعه این هفته کشانده بود که در پایان اقامه نماز، مردم دور این کاندیداها را گرفته بودند و هر کدام به نحوی با مردم و مسئولین اطراف خود در بحث و تبادل نظر بودند.

من هم با روحیه خبرنگاری که داشتم محو رفتارهای کاندیداها و مردم بودم که چگونه هستند و چگونه با هم برخورد می کنند. در لابه لای این نظارگری هایم انگار چشمانی داشت با من حرف می زد!!

چشمانش پر از حرف بود. نگاهی عجیب و متفاوت داشت. انگار داشت به من می گفت بیا!!

رفتم نزدیکش. روی صندلی نشسته بود. دستش را که مهری در آن بود تکان می داد. حدس زدم از من می خواهد مهر نمازش را در محل مهرها قرار بدهم. مهر را از دستش گرفتم و در جا مهری قرار دادم. برگشتم کنارش و گفتم کار دیگه هست؟ با تُن صدایی آرام قصد داشت به من چیزی را بگوید. اما من درست متوجه نمی شدم. به سختی فهمیدم می گوید من را بلند کن!

تازه متوجه شدم توان بلند شدن هم ندارد. وزنش زیاد بود، اما او را بلند کردم؛ رو به سوی دیوار به من گفت: عصاهایم را بیار برام.

 

 عصاهایش را گه به او دادم، فهمیدم حتی توان اینکه عصاها را زیر بغل خود قرار دهد و حرکت کند را هم ندارد. به سختی فهمیدم چه می گوید اما به هر نحوی که بود عصاها را برای او مهیا کردم و او را به دم درب مسجد بردم تا کفش هایش را پایش کنم.

وای خدا. انجام کارهای روزمره برای این مرد چقدر سخت است!

کفش هایش را که پوشید به او گفتم: وسیله ای برای رفتن به منزل داری؟ نگاهی کرد و هیچ نگفت. فهمیدم وسیله ای ندارد و بهش گفتم: من ماشین دارم اگر اجازه بدهی تو را برسانم. او هم با کمی تعارف پذیرفت.

حیاط مسجد جامع را که به آرامی و با عصا قدم برمی داشت از او پرسیدم چه شده است که حالت اینجور شده و نمی توانی خوب راه بروی؟

گفت: تصادف کرده ام.

14 سال قبل تصادف کرده بود و اکنون به دلیل عوارض بعد از تصادف دستانش کاملاً بی فرمان بود و اوضاع مناسبی برای قدم برداشتن هم نداشت.

به سختی او را روی صندلی جلوی ماشین قرار دادم و عصاهای او را در صندلی عقب جا دادم.

حرکت کردیم و با همان صدای آرام گفت: اگر زحمتی نیست کنار یک میوه ی نگه دار و از جیب من پول بردار و 2 کیلو بادمجان و ربع کیلو سیر برایم بخر.

برایم بسیار عجیب بود؛ آخر چطور یک فرد با این شرایط به نماز جمعه می آید؟ رو به او گفتم: کجا باید بروی؟

گفت: شهرک طالقانی!!

تعجبم دو چندان شد. آخر چطور این مرد با این شرایط از شهرک طالقانی تا مسجد جامع می آید؟؟

سرم پر شده بود از سوالات بی پاسخ!! هم دوست داشتم از او سوال کنم هم احساس می کردم شاید او این سوالات من را فضولی بداند و از این موضوع ناراحت شود.

دلم را به دریا زدم و گفتم: هر هفته به نماز جمعه می آیی؟

گفت: آره. سعی می کنم هر هفته بیام!

گفتم: آخر چطور؟ سخت نیست هر هفته با این شرایط به نماز جمعه می آیی؟

نگاه معنی داری به من کرد و گفت: «با کریمان هیچ کاری سخت نیست.»


روستای گردشگری گیسک جمعه ,گفتم ,نماز ,مردم ,هفته ,فهمیدم ,نماز جمعه ,شهرک طالقانی ,تصادف کرده ,سختی فهمیدم ,قرار دادم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

5360 نی نی فلزیاب افشار tolidisevda قناری توسعه گران حفاظ شاخ گوزنی | درب آکاردئونی | نرده پنجره 09127800603