#اینجا_گیسک_است .
روستایی آباد و خرم و با مردمانی زنده دل و مهربان ومیهمان نواز مردمی که در شادی همدیگر شاد و عزای یکدیگر عزادار
اینجا گیسک است
#اینجا_گیسک_است .
روستایی آباد و خرم و با مردمانی زنده دل و مهربان ومیهمان نواز مردمی که در شادی همدیگر شاد و عزای یکدیگر عزادار
اینجا گیسک است
علت نام گذاری روستا
درباره ی علت نامگذاری هیچگونه مدرکی یا نوشته ی مستند تاریخی وجودندارد. براساس گفته اهالی
دوفرضیه پیش روی خود داریم فرض اول : بنا به گفته ی ساکنین محلی » گیسک« یا» گیسه«بوده که
در توضیح می توان اشاره داشت به دلیل اینکه دامپروری دراین منطقه بسیار رواج داشته است
فرض دوم: واژه ؛»گیس«بر گرفته از گیسوی بلند مردان این منطقه که به احتمال زیاد به
دلیل سرمای هوا بوده است
آسیاب های آبی روستا
در مسیر قنات گیسک 3رشته آسیاب آبی وجودداشته که بیشتر به نام افراد نامگذاری می شدند
قنات بالایی یا قنات حاج مولا احمد
قنات میانی
قنات پایینی یا حاج جواد که توسط حاج غلامحسین آسیابان اداره می شد و در کنار مسجد واقع بود
که چند حبه آن وقف امام حسین (ع) بوده که از هزینه های آن در ایام محرم خرج میدادند.
نماز جمعه تمام شده بود. امروز آخرین جمعه قبل از 7 اسفند که قرار است مردم با حماسه ی حضور خود فردی لایق را به عنوان وکیل خود از دیار زرند و کوهبنان به بهارستان بفرستند، بود.
همین موضوع کاندیداهای زیادی را به نماز جمعه این هفته کشانده بود که در پایان اقامه نماز، مردم دور این کاندیداها را گرفته بودند و هر کدام به نحوی با مردم و مسئولین اطراف خود در بحث و تبادل نظر بودند.
من هم با روحیه خبرنگاری که داشتم محو رفتارهای کاندیداها و مردم بودم که چگونه هستند و چگونه با هم برخورد می کنند. در لابه لای این نظارگری هایم انگار چشمانی داشت با من حرف می زد!!
چشمانش پر از حرف بود. نگاهی عجیب و متفاوت داشت. انگار داشت به من می گفت بیا!!
رفتم نزدیکش. روی صندلی نشسته بود. دستش را که مهری در آن بود تکان می داد. حدس زدم از من می خواهد مهر نمازش را در محل مهرها قرار بدهم. مهر را از دستش گرفتم و در جا مهری قرار دادم. برگشتم کنارش و گفتم کار دیگه هست؟ با تُن صدایی آرام قصد داشت به من چیزی را بگوید. اما من درست متوجه نمی شدم. به سختی فهمیدم می گوید من را بلند کن!
تازه متوجه شدم توان بلند شدن هم ندارد. وزنش زیاد بود، اما او را بلند کردم؛ رو به سوی دیوار به من گفت: عصاهایم را بیار برام.
عصاهایش را گه به او دادم، فهمیدم حتی توان اینکه عصاها را زیر بغل خود قرار دهد و حرکت کند را هم ندارد. به سختی فهمیدم چه می گوید اما به هر نحوی که بود عصاها را برای او مهیا کردم و او را به دم درب مسجد بردم تا کفش هایش را پایش کنم.
وای خدا. انجام کارهای روزمره برای این مرد چقدر سخت است!
کفش هایش را که پوشید به او گفتم: وسیله ای برای رفتن به منزل داری؟ نگاهی کرد و هیچ نگفت. فهمیدم وسیله ای ندارد و بهش گفتم: من ماشین دارم اگر اجازه بدهی تو را برسانم. او هم با کمی تعارف پذیرفت.
حیاط مسجد جامع را که به آرامی و با عصا قدم برمی داشت از او پرسیدم چه شده است که حالت اینجور شده و نمی توانی خوب راه بروی؟
گفت: تصادف کرده ام.
14 سال قبل تصادف کرده بود و اکنون به دلیل عوارض بعد از تصادف دستانش کاملاً بی فرمان بود و اوضاع مناسبی برای قدم برداشتن هم نداشت.
به سختی او را روی صندلی جلوی ماشین قرار دادم و عصاهای او را در صندلی عقب جا دادم.
حرکت کردیم و با همان صدای آرام گفت: اگر زحمتی نیست کنار یک میوه ی نگه دار و از جیب من پول بردار و 2 کیلو بادمجان و ربع کیلو سیر برایم بخر.
برایم بسیار عجیب بود؛ آخر چطور یک فرد با این شرایط به نماز جمعه می آید؟ رو به او گفتم: کجا باید بروی؟
گفت: شهرک طالقانی!!
تعجبم دو چندان شد. آخر چطور این مرد با این شرایط از شهرک طالقانی تا مسجد جامع می آید؟؟
سرم پر شده بود از سوالات بی پاسخ!! هم دوست داشتم از او سوال کنم هم احساس می کردم شاید او این سوالات من را فضولی بداند و از این موضوع ناراحت شود.
دلم را به دریا زدم و گفتم: هر هفته به نماز جمعه می آیی؟
گفت: آره. سعی می کنم هر هفته بیام!
گفتم: آخر چطور؟ سخت نیست هر هفته با این شرایط به نماز جمعه می آیی؟
نگاه معنی داری به من کرد و گفت: «با کریمان هیچ کاری سخت نیست.»
درباره این سایت